داستان طلبگی من
سلام علیکم.به نام یگانه معمار هستی بخش.
من تک فرزندم و توی یک خانواده تقریبا(کم)مذهبی از طرف پدر و هم مادرم هستم.ولی پدر و مادرم روی حجاب و نماز من خیلی تاکید داشتند و از طرفی که من تنها فرزندشون بودم خیلی دوست داشتم همیشه ازم راضی باشند ولی هیچوقت درک واقعی مذهب رو نداشتم،یعنی به صورت تقلیدی و ناآگاهانه پیش میرفتم،نماز میخوندم ولی بدون اینکه عشق واقعی بخدا داشته باشم،حتی روزه میگرفتم گاهی بدون اینکه نماز بخونم.زمان همینطور میگذشت تا اینکه دوران راهنمایی یکی از دبیرهامون بخاطر حجابی که داشتم بهم پیشنهاد کرد بسیجی بشم ولی پدرم مخالفت کرد،هرچی اصرار میکردم اما اجازه نمیدادند،منم بخاطر علاقه زیادی که به فعالیت های بسیج پیدا کرده بودم رضایت نامه رو خودم امضا کردم،بعد یک هفته هم کارتم به دستم رسید،هرچند پدرم بعدها فهمیدند،امتحانات آخر ترم اول دبیرستانم بود که مدیرمون بهم پیشنهاد داد یک اردوی 4روزه تربیت حلقه صالحین برم و فرماندهی بسیج دانش آموزی مدرسه مون قبول کنم،از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم،ولی خب میدونستم پدرم موافقت نمیکنن،اما به لطف خدا و بعدم مهربونی مدیرمون که با پدرم صحبت کردند من تابستان همان سال راهی اردو آموزشی شدم،اولین باری بود که از خانواده ام جدا میشدم.خلاصه من اردو تموم کردم_دیدگاه هام خیلی تغییر کرد تو ذهنم کلی سوال جواب داده شد_و فرمانده بسیج شدم و رشته علوم انسانی را انتخاب کردم و تا اینکه رسیدیم به اردوی راهیان نور،اولین بار بود که میرفتم و حس حال عجیبی داشتم،همیشه میشنیدم که جایی پر از آرامشه ولی من این آرامش لمس نکرده بودم،از وقتی اومدم توی حال و هوای بسیج یه حسی من به شناختن دینم وا میداشت که از دبیرهای دین و زندگیم کمک میگرفتم چون غیر از اونها کسی نبود توی زندگیم که این موضوعات برام باز کنه، هرچی بیشتر جواب سوالاتم میگرفتم بیشتر خداروشکر میکردم که یه بچه مسلمون شیعه به دنیا اومدم.
بالاخره روز حرکت رسید،واقعا خوشحال بودم،اول برای اینکه دوباره داشتم تجربه از خانواده دور شدن میچشدم و بعد هم داشتم میرفتم جایی که از آرامش خاصش شنیده بودم.
مدیرمون خیلی بهم بها میداد،من مسئول بچه های مدرسه خودمون شده بودم،و از طرفی هم عاشق مسئولیتم که فرماندهی بود.
از مناطق عملایتی دیدن کردیم تا رسیدیم به شلمچه،جایی که حس میکنم وضعیت الانم اونجا رقم خورد، توی حسینیه شلمچه با خانومی آشنا شدم،باهاش صحبت کردم،خیلی محبتش به دلم نشسته بود،توی صحبت هامون فهمیدم که طلبه هستند.صحبت های ما اونجا خاتمه پیدا کرد ولی بر حسب اتفاق ما دو بار دیگه توی دو جای مختلف باز هم دیدیم که توی آخرین دیدارمون من شماره ایشون گرفتم.
بعد این سفر رابطه ما ادامه پیدا کرد و من هر روز بیشتر جذب رفتار ایشون میشدم تا اینکه سال سوم بهم پیشنهاد دادند که بیام حوزه ولی خب من تابستان همون سال عقد کردم اونم توی سن 17 سالگی،چون زیاد شنیده بودم که پیامبر(ص) جوان هارو به ازداج در این سن تشویق میکردند.خداروشکر همسرم هم خیلی مذهبی بودند من سال چهارم دبیرستان تمام کردم اما کنکور دادم برای روانشناسی،خیلی دوست داشتم ولی نمیدونم چرا مردد شدم،اون سال نرفتم دانشگاه تا اینکه با پشتیبانی همسرم و دوستم که فارق التحصیل حوزه شده بود ،آبان ماه تصمیم قطعی گرفتم که وارد حوزه بشم و الان هم با یاری خدا پایه اول هستم?